در جامعه ایران امروز در عصر اسلامیسازی آن، شاهد این اشغالگری، استعمار و استثمار، تحمیق و تالیف ایدیولوژیک در دفاع از جامعه درگذشته هستیم. در چنین جامعهای که ارزشها و سبک زندگی و اندیشهورزی خود را در گذشتههای چندصدسال پیش جستجو میکند، جامعه، مفهومی مرده است. به معنای دقیقتر، جامعه ایدئولوژیک با پارادایم بازگشت به گذشته به قتل جامعه در هویت غیررسمی آن میپردازد
روزگاری نیچه در نقدهای مسلسل از دین و الهیات در عصر روشنگری مدعی شد که خدا به ویژه خدای مسیحیت مرده است. ناتوانی دین و فقر و فساد رهبران دینی سببساز سستی پایههای الهیاتی گردید که در طی چندصدسال مجال تنفس به سایر نهادها و نمادهای اجتماعی و اندیشگی نداده بود . تز اصلی من در تحلیل حاضر این است که جامعه ایران نیز مرده است! اگرچه این تز به شدت مناقشهبرانگیز به نظر میرسد ولی برای توضیح این تز، از پروتزهایی بهره خواهم برد که بتوان قدری از این پروبلماتیک یا مسئلهیابی را تصریح و روشن ساخت.
میدانیم که جامعه ایران در بستر تاریخ و فرهنگ دیرینه آن به خصوص پس از حاکمیت دینسیاسی بعد از انقلاب ۵۷، دارای جامعه موازی است. اگرچه این تعبیر توسط جامعهشناس آلمانی ویلهم هایتمایر در توصیف مهاجرت و همپیوستگی مطرح شده و بیانگر حیات اجتماعی موازی میان جامعه میزبان و مهاجران است ولی چنانکه پیشتر درباره جامعه در سایه نوشتهام، جامعه ایران دارای دو هویت دوگانه و تضادی بشدت آنتیگونیستی یا آشتیناپذیر است. این هویت در جامعه ایرانِ تاریخی و معاصر ناشی از رسوب ساختاری و سختجان استبداد و فرهنگ اختناقی است که سدههای طولانی به شکلگیری دو جامعه همزمان منجر شده است. به تعبیر دیگر جامعه ایران به جای جامعه موازی، دارای جامعه رسمی و غیررسمی است.
در ادبیات جامعهشناختی، فرهنگ رسمی دربرگیرنده ارزشها و هنجارهایی است که توسط حکومت یا قشرحاکم بصورت رسمی، آشکار و قانونی مشروعیت یافته و توسط نهادها و موسسات رسمی و قانونی تایید و بازتولید میشود. در چنین معنایی جامعه رسمی بر ساختار فرهنگی و اجتماعی استوار است که در آن مجموعه نهادها، نمادها، ارزشها و هنجارها، قوانین، سبک زندکی و سبک اندیشه و تمامیت یک جامعه مبتنی بر یک روایت ایدیولوژیک و استاندارد تعریف شده، مشروعیت حقوقی و قضایی یافته، تضمین قانونی داشته، و نظم و نظام بوروکراتیک و سازمانی گرفته است. هر آنچه فراتر و بیرون از چنین چنبره و زنجیرهای از نهادها و نمادهای رسمی قرار بگیرد، در واقع جامعه غیررسمی به شمار میرود.
کرالوا جامعه شناس امریکایی در جایی در تعریف مرگ اجتماعی به سه شاخص تکیه میکند: نخست فقدان هویت اجتماعی، دوم فقدان پیوندهای اجتماعی و در نهایت گسستگی بدنها. در این خصوص میتوان مرگ جامعه را با مرگ اجتماعی در ساختارهای رسمی جامعه ایران نیز همسان و همسو دانست. میتوان فراتر از این به استناد لاکان گفت که جامعه در اساس، شکلی از ساختارهای اجتماعی است که مبتنی بر میل “دیگری” شکل یافته و در آن سوپراگوها به تعریف هویت اجتماعی میپردازند جاییکه در آن اگوها رو به زوال رفته و جامعه شکل میگیرد. چنین جامعهای از نظر لاکان اصولا فاقد اصالت است جایی که “دیگری بزرگ” جایگزین “دیگری خرد” شده است.
اصولا در معناشناسی مفاهیم و پدیدهها میتوان گفت که مفهوم جامعه در اساس، امری ذهنی است. جامعه اگرچه دارای مختصات عینی هم هست ولی در فضاهای اجتماعی بویژه در ساختارهای متصلب و ایدیولوژیک که منجر به تمایز اجتماعی اقشار اجتماعی میگردد میتوان به سوژه بزرگ و مسلطی بنام جامعه استناد کرد که فرد را در درون خود مستحیل و هضم میکند. چنین ساختاری برخلاف برخی دغدغههای تکنولوژیک افرادی چون سولیوان بنام “جامعه آیپدی” است. وی در هراس از انسانهای زامبی شده عصر معاصر، مدعی است که جامعه مرده است و افراد آن آدمکهای راهروندهای هستند که با گوشیهای هدفون بدون هرگونه ارتباطی، فقط از کنار هم عبور میکنند.
برخلاف سولیوان، معتقدم به دلیل بزرگی ابرسوژهای بنام جامعه، جامعه کنونی ایران چنانکه گفته شد پدیدهای بشدت ذهنی است و در واقع امر مجموعهای از انسانها در روابط میانفردی و میانگروهی است که دارای دو گونه مشروعیت رسمی و غیر رسمیاند. به بیان دیگر همین جامعه بمفهوم ذهنیاش دارای دو فرهنگ رسمی و غیررسمی است. در جامعه ایران تاریخی و عصری در پس از انقلاب ۵۷، جامعه رسمی و غیررسمی دو جهان اجتماعی متضادی هستند که سر آشتی با یکدیگر ندارند. اگرچه این دوگانگی در جامعه ایران امری تاریخی است که بسیاری از آن به شکاف بین دولت و مردم یاد کردهاند، ولی تضادهای دوگانه مذکور در دهههای اخیر شدت وگستره بیشتری یافته و سببساز مرگ جامعه رسمی شده است.
در توصیف یک جامعه پویا و زنده بسیاری بر این باورند که جامعه زنده حاکی از ساختارهای اجتماعی است که در آن روابط پایداری میان نهادها و گروههای اجتماعی وجود دارد که در طول زمان نه تنها تغییر کرده و رو به رشد است بلکه دستخوش تحولات توسعهای میگردد. جامعهای که از چنین ویژگی برخوردار نباشد اصولا رو به مرگ مینهد. این ویژگی بطور خاص و مشخصی دارای ابعاد جمعیتی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، حقوقی و تنظیمات اجتماعی، و علمی است. از اینرو درتحلیل یک جامعه مرده باید خصایص یک جامعه پایدار و قابل تجدید بازتولیدشونده را نیز شناسایی کرد.
نظریه باومن و پترسون از مرگ اجتماعی و بهتعبیر من مرگ جامعه، مشتمل بر پارامترهای متعددی است که برخی از آنها عبارتند از :
غیرخودی دانستن و محرومیت جنسیتی و نژادی/ژنتیکی، سرکوب، بردهداری و آپارتهاید؛
محرومیت افراد یا گروهها از جامعه توسط حکومت مانند برخی اقوام، گروههای مذهبی، روسپیان و مجرمان و مهاجران غیرقانونی؛
نهادینهسازی و جداسازی افرادی زیر برچسب بیماران روانی؛
و تغییر هویتهای فردی نظیر آنچه در عصر رنسانس به وقوع پیوست.
این خصایص میتواند به منزله شاخصهایی برای شناسایی مرگ اجتماعی جامعه و جامعهکْشی بشمار رود.
هماهنگی و همزمانی در نهادها و نمادها یکی از ویژگیهای بارز یک جامعه با توسعه درونزاست. بدین معنا که هر جامعهای که نهادهای توسعه و رشد در آن در ابعاد مختلف اجتماعی بطور همزمان از نظر برشهای تاریخی، و هماهنگ از نظر کارکردهای همسو و درخدمتهم یا کارکردی باشد، چنین جامعهای پویا و روبه کمال و زنده است. جامعه ایران صرفنظر از بردارهای طولانیمدت تاریخیاش در تضادها و تعارضهای عمیق میان حاکمیت ولایتی و ایالتی با منویات و مطالبات مردم، دستخوش ناهمزمانی و ناهماهنگی جدیتری در طی صد سال اخیر شده است. اینهمه عمدتا ناشی از شکاف فرهنگ رسمی با فرهنگ غیررسمی بوده و هست که روزبروز از گسستگیهای جدیتری خبر میدهد.
چنانکه پیشتر اشاره شد جامعه یک موجود و هویت فرافردی و حتی فراگروهی و فراسازمانی است. به معنای دیگر یک کلان مفهوم گیجکننده و پیچیدهای است که اغلب حتی بین جامعهشناسان کلاسیک تا معاصر در تعریف و تبیین مختصات آن اختلافنظرهای جدی وجود دارد. در این ساخت و ساحت فرافردی، فرد قربانی نهادهای اجتماعی است و قوانین فرافردی، بعنوان قانون دیگری، در پی به حناق کشاندن فرد در راستای منافع جامعهای است که همواره و لزوما منافع فرد در جامعه را دنبال و تامین نمیکند. از اینرو جامعه ماهیتی فرازمینی و ایدآل مییابد که توسط صاحبان قدرت دایما دستکاری و مدیریت میشود.
نظام بینظم کننده از دیگر دغدغهها و چالشهای تعریف جامعه و دستیابی به ثبات یا نظم در آن است. اگر مفهوم نظم در جامعه را بعنوان سلول حیاتی بقای شکلبندیهای اقتصادی و اجتماعی در یک سرزمین تعریف کنیم، امری که مارکس از آن نامبرده و از عبارت فرماسیون بجای جامعه بهره میگرفت، میتوان گفت نظم حاکم در جوامع معاصر و حتی مدرن در ممالک اروپایی و امریکای شمالی اصولا سراسر از بینظمی است. به عبارت دیگر نظم صوری در جوامع معاصر بدون نیروی نظامی و انتظامی، نظمی پایدار و تکرارشونده، پویا و پیشرونده نیست. چنین خصیصهای در جامعه مورد بحث من یعنی ایران بشدت جدیتر و بیشتر پروبلماتیک است.
به بیان دیگر میتوانم بگویم که نظم یکسویه در جامعه بطور عام، خواه در ساختارهای موسوم به دمکراتیک خواه غیردمکراتیک، معطوف به منافع گروه یا قشر خاصی از شهروندان یک سرزمین از نظر سیاسی و جغرافیایی است که همسو با منافع گروههای دیگر در همان قلمرو نیست. چنین تضادهای درونی، ساختاری، تاریخی و ماندگار در این جوامع بخصوص جامعه ایران مجال شکلگیری جامعه زنده و پویا را از ایرانیان گرفته و همواره یک فرد ایرانی را در کشاکش منافع فردی، گروهی، ایلی-قبیلهای، قومی-زبانی در برابر منافع موسوم به ملی درانداخته است. در چنین ساختاری جامعه ایران هویتی مجعول داشته و همادراکشده و سازگار با نیازها منافع فردی نیست.
ژیژاک فیلسوف معاصر معتقد است که واقعیت، امری ایدیولوژیک است. به تعبیر او امر واقع در مناسبات اجتماعی فراتر از منِ انسان بر او مسلط است. در این معنا انسان در یک جامعه مفروض بویژه مشحون از سلطه ایدیولوژیک مانند ایران، دو راهکار بیشتر ندارد. او یا باید بخدمت ایدیولوژی مسلط و بردگی آن در بیاید یا از ساختار رسمی رانده شده و در جامعه غیررسمی به حیات و چالشگری خود علیه نظام مسلط بستیزد. به معنای دیگر به تعبیر هابسباوم، گلوبالیزم نیز در عصر کنونی در پی نابودی جامعه مستقل از جهانیشدن است. جامعهای که از تقسیم کار جهانی دور است در واقع به حاشیه ناامنی در میغلتد که در آن انسان منفرد و مستقل پایمال است. امری که محصول ایدیولوژیسازی ساختارهای یک جامعه رسمی است.
در چنین ساختاری در سطوح ملی و بینمللی، امپریالیسمِ جامعه چنان به غارت انسان در ساختارهای فرهنگ غیررسمی و در حاشیهمانده، میپردازد که همه منابع انسانی و حیاتی او را به تاراج میبرد. بردهداری نوین در نظامهای سرمایهداری در سطوح مختلف نشانههای گریزناپذیر این استعمار انسان در متن جامعه مدرن و بویژه سنتی و ایدیولوژیک است. امری که در جامعه ایران روزانه شاهد این چپاول و بردهداری منحط و مبتذل هستیم. چنین بستری مترادف با همان نظریه والرشتاین در خصوص مناسبات حاشیه و متن در جهان ایدیولوژیک و استعماری است.
امر شر در درون خیر است و به تعبیر ژیژک و شلینگ هیچ ماده تام و تمامی وجود ندارد و لذا جامعه پویای عصر حاضر حتی در صورت وجود تحمیلی خود در ساختار رسمی و سلطهگر، در درون خود جامعه ایستا و مرده را میپروراند. وجدان جمعی به تعبیر دورکهایم که عامل همیپیوستگی و همبستگی افراد جامعه و نهادهای اجتماعی است، در چنین ساختاری، در کما یا نقاه فرو میرود. بعبارتی دیگر روابط ارگانیک در مقابل مناسبات مکانیکی مستحیل شده و انسان به ابژه و ابزاری برای پیشبرد ماشین قدرت در جامعه رسمی مبدل میشود.
چنین وضعیتی گویای شکلی از توتالیتاریزم جامعه علیه جامعه است: جامعه رسمی با تنظیمات ضدانسانی خود علیه جامعه غیررسمی درصدد تمامیت خواهی و تسخیر انسان و تبدیل او به موجودی تکساحتی و ازخودبیگانه است. تعبیری که بسیاری از جمله مارکس تا مارکوزه بارها و در طی سده پیش بدان توجه داشتهاند. در جامعه ایران امروز در عصر اسلامیسازی آن، شاهد این اشغالگری، استعمار و استثمار، تحمیق و تالیف ایدیولوژیک در دفاع از جامعه درگذشته هستیم. در چنین جامعهای که ارزشها و سبک زندگی و اندیشهورزی خود را در گذشتههای چندصدسال پیش جستجو میکند، جامعه، مفهومی مرده است. به معنای دقیقتر، جامعه ایدئولوژیک با پارادایم بازگشت به گذشته به قتل جامعه در هویت غیررسمی آن میپردازد.
در جامعه مرده، ایستا و روبه زوال، جامعه در آینده متولد نشده و نمیشود بلکه با گذشتهگرایی، استانداردسازی انسان مبتنی بر اصول ایدیولوژیک خاصه نوع دینی آن، به تعبیه نظام آموزشی میپردازد که نسل آتی در آن باید در خدمت صاحبان قدرت تبهکار، واپسگرا و نظم آهنینی باشد که با دستان مردم تحت ستم و ازخودبیگانه به بازتولید و تحکیم نظامی علیه جامعه رسمی میپردازد. جامعه اسلامی در زیر یوغ نظام ولایی و دینی در ایران، مانیفست فراگیر و تمامیتخواهی از پایان جامعه و خط بطلان کشیدن بر هویت مادی آن است.
جامعه اسلامی شده مملو از اخلاق فربه و مجرّد، در بیرون از من و شما ست. ابرام رهبران جامعهستیز اسلامی بر تفکیک جنسیتی در مناسبات رسمی جامعه، و بیارزش دانستن جایگاه و نقش زن درجامعه، سببساز نابودی نیمی از جامعه بصورت علنی و عریان است. نرخ مشارکت ۱۴.۶ درصدی زنان در بازار کار و فقدان حضور رسمی و آزادانه آنان بدون پوشش و حجاب اجباری و تحدید اندیشه و عمل زن در جامعه، به تولید جامعه نرینهای اهتمام دارد که نیمه جان و سست بنیاد است. در چنین جامعه نابرابری، جامعه رسمی، بیمار بوده و روبه مرگ تدریجی است.
گستره انشقاق و گسستگی در جامعه رسمی در ایران امروز فراتر از تبعیض و محرومیتهای جنسیتی، دربرگیرنده فاصلههای طبقاتی نیز هست. فقرای شهری در هویتهایتحمیلی بنام معتادان، حاشیهنشینان، کودکان کار، روسپیان ، مهاجران و.. انسان در حیات اجتماعیاش را به ارگانهای کنده شده از جامعه تبدیل میکند. در جامعه رسمی امروز ایران بیش از ۲۵ میلیون نفر حاشیهنشیناند که معادل یک سوم افراد انسانی در جامعه اسلامی است. از سوی دیگر بیش از شصت درصد مردم ایران زیر خط فقر زندگی میکنند که موید پاکسازی نسلی انسان ایرانی از متن جامعه و حذف فیزیکی، اقتصادی، روانی و اجتماعی او در جامعه رسمی است.
از منظر مهاجرت نیز، عملکرد جامعه رسمی اسلامی چنین است که زمینه فرار مغزها و قرار پخمگان حاکم بر جامعه ایدیولوژیک میشود. قریب ده تا پانزده درصد شهروندان ایرانی در عصر حاکمیت اسلامی بر جامعه ایران، در بیرون از مرزهای سیاسی ایران زندکی کرده و جامعه از منظری دیگر مثله شده است. حضور میلیونها مهاجر از کشورهای همسایه نیز سببساز تحکیم موقعیت نظام اسلامی و ولایی شده و با بهرحاشیه راندن و عدم تامین حقوق شهروندی برای آنان به تضعیف جامعه پویا، سالم و زنده میپردازد.
در جامعه مرده در ایران امروز، آزادی نیز متاعی منسوخ شده و رو به موت است. در این ساختار در جامعه موسوم به اسلامی، در فرهنگ و جامعه رسمی، قشر خاصی دارای همهگونه آزادی در چپاول و تحمیق و عوامفریبیاند. در این ساختار فقدان آزادی برای کثیری از مردم، امکان تنفس در جامعه رسمی را در به محاق میبرد. قتل عام نویسندگان و هنرمندان، اصحاب قلم و اندیشه، سانسور، حبس و تبعید متفکران همگی دلالتهای محکمی است برای سوگ مرگ جامعه رسمی در ایران امروز.
ایدیولوژی مدعای دین برتر و امت اسلامی، اساسا مفهوم ملت را برنمیتابد و با تخفیف درجه و تنبل ارزش و هویت آن، بدنبال تامین و تحکیم امت مسلمانی است که فراتر از مرزهای یک جامعه سالم به ماشینی شدن انسان سوق مییابد. تعبیر قفسهای آهنین در نظریه ماکس وبر در تبیین نظام بروکراسی مدرن، در جامعه رسمی اسلامی به قفسهای چوبی مبدل میشود که تابوت انسان ایرانی شده و در تلاش برای دفن هویت شهروندانی است که بدنبال حقوق و جایگاه آزادانه خود در مناسبات اجتماعیاند. جامعه یا امت اسلامی ، اعدام جامعه غیررسمی و نامشروعی است که اصول و مبانی تعلیمات دینی را برنمیتابد.
جامعه زامبی ها به قول اولریش بک، جامعهشناس آلمانی ناظر بر همین است که جامعه رسمی با از درون تهیساختن انسان زیستمند در جامعه، در اینجا جامعه رسمی اسلامی، به دنبال مسخ او و تحمیل آرایی است که از انسان، نمادهای مصنوعی و دستکاریشدهای میسازد که خود او نیست بلکه نقاشی مضحک و دردآفرینی از الگوی انسانی است که بنده رهبر معظم شده و در قامت ادبیات دینی و سبک زندکی نبوی و اموی، هیچ هویت بیرونی مستقلی ندارد. “دیگری” قدرتمند اسلامی در این متن، هیچ شهروند و هیچ نهاد مدنی را مشروعیت نبخشیده و پای منبر امام و سوگ و سور رهبران تاجر دین و خدا، سر میبُرد.
استعمار سایر نهادهای اجتماعی توسط یک نهاد زورمندتر به نام دین از مهمترین شاخصهای اشغالگری و تهیسازی جامعه از شالودههای خود است، پدیدهای که پس از انقلاب ۵۷ رخ داد. در این سلطهگری و هژمونی نهاد سیاست بر نهادهای اجتماعی دیگر به ویژه در یکصدسال گذشته، نهاد حکومت/دولت همواره حاکم مطلق بر همه عرصههای زندگی اجتماعی بوده و همچنان هست. پیوند سیاست و دین زمینههای استبداد دین و سیاست و نابودی جامعه غیررسمی را صدچندان کرده است. جامعه مسلط و زورمدار یا رسمی با حکومت ولایی فربه و تخفیف نقش و اهمیت نهادهای دیگر در پی پایمال کردن و تضعیف تدریجی جامعه اشغالشده بوده و هست.
در کنار نهاد آموزش، قضا، بهداشت-درمان و خانواده، نهاد علم نیز مورد تهاجم نهاد دین و سیاست قرار گرفته و به ابرازی برای توجیه مرگ جامعه مبدل شده است. ساختار جامعه رسمی با تسلط بر تمامیت فضاهای عمومی و اجتماعی و با پرورش گروههای راهبردی موازی به تعبیر کسلر، و در راستای منافع ایدیولوژیک و قشری خود، نهادهای علمی و پژوهشی را نیز مملو از متخصصان رانتی کرده است که منویات نظام ولایی را پیش میبرند. از پزشکی تا روانپزشکی، از فیزیک تا شیمی و علوم مهندسی، از علوم سیاسی تا جامعهشناسی، دانشآموختگان حکومتی چنان نهاد علم و پژوهش را تسخیر کردهاند که همه رگههای حیاتی این نهاد دستخوش انسداد شریان شده است.
در جامعه رسمی تحت سیطره نظام ولایی و دین سیاسی، نسل آینده قربانی نسل پیشین میگردد. ریش سفیدسالاری در امتداد ساختار پدرتبار، چنان بازتولید و تحکیم شده است که نسل جوان در جامعه رسمی در تضادی عمیق با آن روبروست. چنین تضادهای نسلی و منفعتی که مبتنی بر تضاد در سبک زندگی و اندیشهورزی، مطالبهجویی و آرزومندی است، علاوه بر تضعیف جامعه غیررسمی، سببساز تضعیف جامعه رسمی نیز شده و شواهد حاکی از شیب تند سقوط و نابودی جامعه رسمی با ساختار تمامیتخواه آن است.
بافت و ساخت استبداد دینی و سلطانی در تاریخ بلند ایران و بخصوص تاریخ نیم قرن اخیر در حاکمیت اسلامی، زمینه تکثرزدایی و مرگ جامعه را بیش از پیش فراهم ساخته است. جامعه غیررسمی بمنزله ساختاری متکثر از فرهنگها، زبانها، ادیان و باورها، و اشکال متنوع همبستگی اجتماعی، چنان در ساختار سانترالیستی و مرکزگرایِ امتگرا هضم و حذف شده است که حقوق بسیاری از مردم با پیشزمینههای اتنیکی-قومیتی مختلف نقض و نادیده گرفته شده و میشود. در این ساختار اگرچه جامعه رسمی یک تمامیت پایدار بنظر میرسد، ولی در درون خود دارای چنان تکثری است که در تضاد با جامعه رسمی درحال رشد و چالشگریهای آشکار و پنهان است.
به نظر من مرگ جامعه اساسا پدیدهای مدرن است چنانکه تولد این مفهوم نیز در ادبیات جامعهشناختی، پدیدهای مدرن محسوب میشود. بدین معنا همه “اجتماعات” دیرپا در نقاط مختلف جهان براساس ایده مدرنیزاسیون، شبیهسازی و پیروی و تزریق نظامات مدرن از ممالک اروپایی به سایر نقاط جهان، و دستکاری و استانداردسازی نهادهای مدرن در کشورها به تدریج به ساختارهای پنهان و زیرزمینی یا غیررسمی مبدل شدند. در ایران نیز چنین فرایندی از یکصد سال پیش با تولد جامعه یکسان و همسان تزریق شده از بالا به پایین هرم قدرت، ایجاد شد و نهادها و نمادهای مردمی و غیررسمی را در مقابل رقبای خود در جامعه رسمی قرار داد.
همین روند ستیزهجویی و ناسازههای درونی و ساختاری میان دو شکل از ساختارهای مردمی در پایین هرم قدرت سیاسی و در بالای آن به نام جامعه رسمی، به تدریج چنان موانع ساختاری را برای توسعه اجتماعی به مفهوم عام آن فراهم ساخت که پس از یکصد سال تلاش برای برابری، آزادی، مشروطهگری در توزیع قدرت سیاسی، سکولاریزم در تفکیک نهادی دین و حکومت از سایر نهادهای اجتماعی و دیگر ملزومات توسعه و مدرنیزاسیون کشور، این پروسه همچنان سابوتاژ شده و روند تحولات را نفسگیر و ناموفق کرده است. سرانجام این تضادهای ساختاری بمثابه آنتیتز در برابر تز جامعه زمینههای مرگ جامعهای را فراهم ساخته است که ارزشها و هنجارهای آن (بعنوان روح و وجدان اجتماعی، تفکر و منتالیته، و عزم و اراده تحول و توسعه) مورد بیاعتنایی، قهر و ستیز و چالشگری کنشگران جامعه غیررسمی قرار گرفته است.
یکی دیگر از نشانههای مرگ جامعه رسمی در ابران امروز به حاشیه کشاندن شدن ایران از جامعه جهانی است. رتبه ایران در جهان در زمینه شاخصهای توسعهای در پایین ترین مکان و در زمینه شاخصهای ناکارآمد نظیر فقدان دمکراسی، فقر، بیکاری، فساد، عدم شفافیت، علم، فرهنگ، تبعیض جنسیتی، سرکوب، اعدام، حبس دگراندیشان، اعتیاد، کودکان کار و خیابانی، طلاق و دیگر مسایل اجتماعی در بالاترین جایگاه قرار دارد. شواهد حاکی است که با تشدید و تداوم تحریمهای اقتصادی و سیاسی، ایران به عنوان جامعه رسمی در نظام تقسیمات کار و اقتصاد، فرهنگ و دانش درمحاق فرورفته است.
خودکشی فرد، مرگ بر اثر تصادفات، مرگ بر اثر بیماریهای سختدرمان، مرگبر اثر بلایای طبیعی، مرگ ناشی از سرکوب جنبشهای اجتماعی، مرگ ناشی از کرونا و دیگر بلایای اجتماعی چنان در ساختار رسمی دامنگیر و جانکاه شده است که جامعه رسمی مانند ویروسی کشنده علیه جامعه غیررسمی عمل میکند. بدین معنا، جامعه ضدساختار و غیررسمی، به قربانگاهی مبدل شده که در آن فرد و حقوق شهروندی، امنیت و حیات فردی و اجتماعیاش بیش از پیش در معرض آسیب و اضمحلال است. اینهمه نشانگر تشدید رابطه انتی گونیستی فرد در جامعه بوده و هر آنچه نظام اسلامی در جامعه رسمی ابلاغ و اعلام میکند با نافرمانی مدنی مردم در اجتماعات مختلف روبرو میشود.
بطور نظری، پستمدرنیزم راهکاری برای تجویز و نسخهپیچیهایی است که عصر مدرنیزم در جهان و در نزد صاحبان قدرت درصدد اعمال ان در کشورهای دیگر بودند. در واقع پستمدرنیزم یا نظریههای فرانوگرایی محملی است برای فرار از بنبستهای فلسفی، نگرشی و راهبردی که محتوم به مرگ جامعه شده و میشود. رویکرد حاکم بر کشور و نظام سیاسی ایران چنان است که علاوه بر ستیز با محتوا و پروسههای مدرنیزم با تاکید بر بازگشت به سنت بویژه تستهای دینی خودساخته و اختراع شده توسط رهبران فاسد دینی، در چالش رویارویی با رویکردهای فرانوگرایی نیز هست.
تکدینمحوری و تکدینمرکزی از یکسو، تکسالاری در نظام سیاسی، نظامهای اجتماعی و فقر و فقدان سازوکارهای مشارکت آحاد مردم در کشور با پیشزمینههای متفاوت فرهنگی، دینی، زبانی و سبک زندگی از سوی دیگر نشانه دیگر مرگ جامعه است. در چنین ساختاری فرهنگ رمه-شبانی به تعبیر محمد مختاری، یا سلطانیزم مورد تاکید ماکس وبر، سرنوشت میلیونها انسان شهروند توسط یک فرد قهار با مشروعیت دینی و کم وبیش کاریزماتیک دستکاری، راهبری و مدیریت میشود. جامعه رسمی در ایران امروز با چنین رویکردی رو به نابودی و مرگ زودرس است. وقوع جنبشهای اجتماعی متعدد و سریالی نشانگر رو به نقاهت بودن جامعه رسمی است.
جنبشهای اجتماعی پی در پی نشانه شکوفایی جامعه غیررسمی، رسمیت شناخته نشده، سرکوب و نادیدهگرفته شده علیه نظام و جامعه رسمی است که دو نهاد دین و سیاست در اتحادی نامقدس درصدد نابودسازی آن هستند. کارزار تضادهای روزانه و همهگیر و فراگیر در نقاط مختلف کشور نمایانگر ناکارآمدی کنشگران جامعه رسمی در محاق کشاندن کنشگران جامعه غیررسمی است که اکثریت مردم و نهادهای اجتماعی آنان را تشکیل میدهد. ادامه این جنبشهای سریالی، در نهایت تلاشی برای نجات جامعه غیررسمی است که بیش از چهاردهه قربانی شده است.
افسردگی فردی و اجتماعی چنان فراگیر شده است که طبق آمار رسمی قریب سی درصد از مردم بدان مبتلا هستند. در همین قامت میتوان گفت قریب یک سوم مردم و باشندگان کشور از صحنه حیات و نشاط و رفاه و امنیت فردی و اجتماعی محرومند. شیوع افسردگی اجتماعی در یک کشور از نشانههای بارز مرگ یک جامعه بشمار میرود که ریشه در عملکرد و مدیریت اجتماعی ساختار رسمی است که با پندار و توهمات فکری و عملکرد واپسگرایانهاش، بر سر شاخ بْن میبْرد.
ریسک و تهدید وقوع جنگ توسط حاکمیت جبر، جنگ و تضادهای ملی قومی چنان است که به بهانه امنیت در جامعه رسمی که بسود حاکمان بر مردم است و نه مردم در جامعه غیررسمی، سببساز تضییع حقوق اتنیکها، قومیتها و مردمی است که در اجتماعات سنتی و زیستبوم طبیعی و فرهنگی خود از امکانات برابر برخوردار نیستند. جامعه رسمی از این حیث بخش بزرگی از قومیتها را از جامعه رسمی دور و به حاشیه رانده است و بدین ترتیب راه مرگ جامعه رسمی را از بدو تاسیس حاکمیت اسلامی در سال ۵۷ و سرکوب اقوام و نحل، آغاز کرده است.
اعتیاد به مواد مخدر و الکلیزم از دیگر مصایب اجتماعی است که پس از انقلاب شدت بیشتری بخود گرفت. زیرزمینی شدن استفاده از الکل خوراکی، گسترش مافیای مواد مخدر و مشوربات الکلی و دست داشتن ارکانی از درون حاکمیت قدرت در توزیع آن در کشور، جامعه رسمی را بسوی سیر نزولی آسیبهای اجتماعی هدایت میکند. طبق آمار حدود ده میلیون گرفتار مواد مخدر و چند میلیون مبتلا به اعتیاد به مشروبات الکلی هستند. این بخش بزرگ از جامعه رسمی در واقع از مدار حیات اجتماعی در ساختار رسمی دور افتادهاند. بخشی از این جمعیت یا در حاشیه یا در حبس و زندان یا در پای چوبههای دار از متن جامعه رسمی حذف شدهاند.
فرار مغزها و مهاجرت بینالمللی نشانه دیگری از مرگ جامعه رسمی است. قریب نه میلیون ایرانی به خارج از کشور گریخته و بسر میبرند. برخلاف تئوری شکارمغزها، جامعه ایران با پدیده فرار مغزها روبروست که پدیدهای است حاصل شرایط پس از انقلاب ۵۷. خروج نیروی دانش آموخته. صاحب تخصص در رشتههای مختلف، صاحبان سرمایه، نیروی کارآزموده و حتی نیروی انسانی جوان از کشور، بنیانهای سقوط جامعه رسمی را بیش از پیش فراهم ساخته و میسازد. به نظر میرسد جامعه رسمی با فرار نخبگان، به مجموعهای از پخمگان قدرت تبدیل شده است.
باهمنگری:
جوزف تینتر در توضیح عبارت فروپاشی اجتماعی معتقد است که فروپاشی اجتماعی فرایند شتابان از دست دادن بنیادین ساختار سیاسی اجتماعی است. با یک همنکری و مروری بر ویژگیهای جامعه رسمی، بنظر میرسد در آینده کوتاه مدت جامعه رسمی بدینشکل نمیتواند به حیات موازی و تحمیلی خود ادامه داده و بسوی فروپاشی حرکت خواهد کرد. در این فروپاشی مجموعه ساختار دینی-سیاسی حاکم بر کشور در قالب نظام ولایی-نظامی و امنیتی فرو خواهد ریخت. همزمان ساختار اجتماعی تعبیه شده در نظام فرمال و رسمی نظیر نهادهای انقلابی، اسلامی، و سازمانهای اسلامیشده روبه نابودی خواهند گذارد.
در چنین تحولی، مرگ جامعه رسمی حتمی است. همزمان با فروپاشی این ساختار سیاسی و اجتماعی، جامعه غیررسمی از سایه در آمده و به سازماندهی نهادها و نظامات خود روی خواهد آورد. در این میان مخاطرات یک فروپاشی دیگر اجتماعی نیز اگرچه بطور بالقوه میتواند وجود داشته باشد ولی عنصر همبستگی و همسرنوشتی برای تغییر نظام رسمی فاسد و ستمگر سبب رهایی از همه عوامل ازهمگسیختگی در جامعه میگردد. جایگزینی جامعه غیررسمی فرایندی است که در آن هرم وارونه قدرت دوباره بر قاعده حاکمیت مردم بازسازی میشود.
پیشتر نوشتهام که جامعه در سایه، آبستن تحولات فرهنگی، فلسفی، اجتماعی، اقتصادی، علمی و سازمانی متفاوت و مترقی عمیق و گسترده ای است. رنسانس اجتماعی درحال وقوع در مسیر حرکت خود، بسوی غیردینی شدن نظامات و نهادهای دیگر اجتماعی میرود. همزمان دمکراتیزه شدن نهادهای سیاسی نیز از دیگر دستاوردهای این تحول خواهد بود. و مهمتر ازهمه نهادها و مناسبات اجتماعی با رهاسازی جامعه غیررسمی از قید و زنجیر جامعه رسمی به تنظیمات نوین، برابرخواه و آزاد روابط و سازوکارهای مدیریت اجتماعی بدور از تبعیضهای جنسیتی، دینی، قومیتی طبقاتی، قشری و سنی خواهد پرداخت.
بازگشت مغزها، سرمایهها، تخصص و تجارب ایرانیان مقیم در خارج از کشور سببساز ایجاد و تاسیس نهادهای توسعهای خواهد شد که در طول دههها زندگی در کشورهای توسعهیافته کسب کرده و وارد ساختارهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشور خواهند کرد. جامعه غیررسمی با رنسانس و نوزایی علمی به رشد مبانی فرهنگی کشور نیز روی خواهد آورد و فرایند رشد علمی و فناوری در توسعه را تقویت خواهد ساخت. بیتردید مخاطراتی در فرایند شکوفایی جامعه غیررسمی نیز هست که میتواند این پروسه را به تاخیر یا وقفه بیندازد ولی سطح آگاهی عمومی در جامعه غیررسمی چنان است که انتظار میرود بسوی ساماندهی مطلوب پیش رود.
منابع:
What is social death
Is society dead?
The Concept of the Other from Kant to Lacan
Social death
https://en.wikipedia.org/wiki/Social_death
Societal collapse,
https://en.wikipedia.org/wiki/Societal_collapse
ده ملیلون معتاد
جامعهشناسی فرارمغزها
۲۵ میلیون نفر حاشیهنشین
شصت درصد زیر خط فقر
https://ir.voanews.com/a/poverty-economic-crash-in-iran/7207381.html
نرخ مشارکت ۱۴.۶ درصدی زنان در بازار کار
محرومنرین استانهای ایران
رنسانس ایرانی
ثبت ديدگاه