آنهایی که رنج نامه های زنده یاد غلامحسین ساعدی را  در نمایشنامه ها ، فیلم نامه ها ، سفرنامه ها ، رمان ها ، مقالات و مصاحبه های وی خوانده اند ، در ابهت ِ تصاویری که وی با واژگانی بی تکلف از خود به یادگار گذاشته است  ، چه آنجایی که وی ، خواننده اش را به دشت مغان در آذربایجان می برد تا مناسبات ِ قدرت ِ برگرفته از زر و تزویر را به نمایش بگذارد ، و چه در آنالیزهای روانشناختی اش در امر ِ ستم ِ رفته بر زبان و فرهنگ ِ غیر پارسی زبانان ِ ساکن ِ پیرامون ، به نزد ساعدی  به نوعی از شفافیت ِ بی محابا  ، به گونه ای  از یگانگی ِ دیده و دل  در این تصاویر ِ پُر پیام می رسند .

صرفنظر از پیچیدگی ِ  پیکر ِِ پدیده ای که ساعدی به آناتومی ِ آن ، ولو خارج از سالن ِ تشریح ِ دانشکده پزشکی در تبریز  ، وبلکه  در محیط روستایی که وی خود را متعلق به مردم بومی آنجا بر می شمرد ،  پرداخته است ، و حتی صرفنظر از طبیعت ِ بر همکنشانه ی فلسفی – اجتماعی ِ  موضوعاتی چون فقر تحمیلی ، فاصله طبقاتی ، خرافات ِ نهادینه  ، از خود بیگانگی  ، و آسیمیلاسیون ، ساعدی هماره از نشستن در برج ِ عاج ِ آکادمیسین ها ، و بلغور کردن تئوری های دهان پر کن  دوری جسته است .

آنچه که به زمان کنونی  در بازار ِ مکاره ی نو باستانگرایی ِ  مداحان و روضه خوانان پیش می رود  ، و صد البته آنچه که در راسته بازار ِ دلالان ِ نامزد ِ پر کردن ِ  خلا    قدرت  ، ولو با نقش ِ شوفری در اتوبوس مجانی ، با شهوت ِ رسیدن  به قدرت ، در جریان است ، چیزی نیست جز  گونه ای مشمئزکننده  از لمپنیزم ِ جاری و ساری در صد سال گذشته .

آنانی که تاریخ نخوانده ، و نمی دانند که انقلاب ها ( از جمله جنبش ضد سلطنتی ۵۷ ) با نظام هایی که پس از انقلابات مستقر می شوند ، اغلب در تنافی بسر می برند ، باید  از انقلاب کبیر فرانسه و  انقلاب اکتبر روسیه گرفته ،  تا انقلابات موسوم به بهار عربی در عصر حاضر را ، زیر ِ  ذره بین ِ خِرَد ِ باقی مانده شان ببرند ، تا شاید فهمی برای شان عارض شد که چرا نباید  با بی خردی ِ ویژه ی تاج پرستی شان   ، در پی بی عدالتی از نوع ” چشم در برابر چشم ” ، به ” گوهر مراد ” بی حرمتی بکنند .

همانگونه که می بینیم ، از ویژگی‌های این نافرهنگ ِ لمپنیسم  ، دشمنی با قلم و سخن است . چه شاهی اش باشد و چه شیخی اش . چه چماق دار ساواکی اش  ملبس به کت و شلوار و کراوات باشد که با حمایت پلیس برلین ، چماق بر سر دانشجویان ایرانی و آلمانی  بکوبد ، همانگونه که در ژوئن ۱۹۶۷ در برلین طی  سفر پهلوی دوم و فرح دیبا به المان صورت گرفت و سبب شد واژگانی چون Jubel Perser , Prügel Perser ، پارس ِ هوچی ، پارس ِ چماقدار در فرهنگ سیاسی آن دوره  بوجود آمده و چند ماه بعد ، جنبش دانشجویی در ۱۹۶۸ را رقم بزند ، و چه فالانژ ِ حزب اللهی اش که عینکی و کراواتی بودن را ملاک کتابخوانی و روشنفکری می گیرد تا بتواند دشنه در شکم ات فرو کند  . هر دو دسته ، از ویژگی ِ حمله به قلم ، به کتاب ، به ادبیات ، و به فرهنگ برخودار بوده و هستند . کتاب سوزی ها نیز از همینگونه حملات به فرهنگ بوده است .

اینگونه سلیطه گی ها از نافرهنگی ِ  نهادینه شده در  اردوگاه سلطنت چی ها ، حکایت ِ دندان ِ ” گوهر مراد ” در ” سنگ روی سنگ ” است . اگر دندان ِ کم خردی  ، درمان پذیر نیست ، کشیدن اش اولی تر است !

ولی شاید هنوز امیدی به شفا وجود داشته باشد . شاید که برخی خود برتر پندار ،  تجربه ی “گوهر مراد” را به گوش جان شنیده و دندان ِ دشنام گویی ، و بی آبرویی شان را درمان کنند . از دندان که بگذریم ، دند شان نرم ! انقلاب ۵۷ بیش از هر چیز  ، دستپخت کودتاچی دوم خودشان  بود که نخواست فاصله طبقاتی دوران شاهی خویش را ببیند . هم او بود که در کنار ِ سارق ِ جنبش ضد سلطنتی ۵۷ ، روح الله خمینی  ، عملا در نقش یکی از دو رهبر انقلاب ظاهر شد . پهلوی دوم تمهیدات وقوع ِ انقلاب ( شما بخوانید : رهبری انقلاب را ) ، با سیاست های  ِ تبعیض  ، و عمیق تر کردن اختلاف طبقاتی  در دوران سلطنت اش پایه ریزی کرده ، و نشانه های آتشفشان بهمن ۵۷ را  ندید .

کفایت می کرد اگر پهلوی دوم ، برای رسیدن ِ به قدرت  ، و بر سر کار ماندن در حاکمیت ،  به کودتای آمریکایی-انگلیسی دلخوش نبوده  و با هدف ِ  تحلیل ِ اوضاع  ، ” توپ ” ساعدی را خوانده و می فهمید .

اینکه این بار ملا میر هاشم ،  فیگور اصلی در رمان ِ ” توپ ” از زنده یاد ساعدی ، به یک پا نعلین ، در پای دیگر پوتین ، و در زیر  عمامه اش ، با تاجی  بر سر ، به همراهی  گوسفندان اش ،  سری به گورستان پر لاشز زده ، و تبعات ِ شاشبندی ِ زر دوستی و تزویر پرستی اش را ، به نمایش گذاشته است ، فارغ از کیفر ِ گلوله ی  ” توپی ” ست که زنده یاد ساعدی در دشت مغان به خاک وطن اش آذربایجان  ، ملا میر هاشم را در مگسک آن نشانده است .

اگر پیشآب ِ خود برتر پنداری آریایی ، راه گم کرده و سر از رسانه ی لمپنیسم شاهی – شیخی در می آورد ، باید که آن را در جریان ِ پسآب ِ انقضای ِ تاریخ ِ مصرف ِ دیروزی ها دید . مافیای ِ خود برتر پنداران آریایی  ، در این پسآب ، لاشه های اینچنینی بسیار دارند. پیشاب های اینچنینی را ، باید که در ادامه ی همان پسآب ِ  سلطنت شیفتگان ِ آریایی  به تماشا نشست . خاستگاه یکی ست .

از نسخه ای که ساعدی ِ روانپزشک ، با ” توپ ” اش پیچید ، می توان چشم پوشید ( و یا نپوشید ). هر چه هست ، تجویز ِ توپ ، نسخه ای که ساعدی ِ روانپزشک برای روانپریشی ِ تزویر پیشگان پیچید ، ثبت ِ تاریخ مانده است . و البته بیشتر برای عبرت گیری از رخدادهای تاریخی است .

نوشته ی بالا ، سنگی ست از دوست داران ساعدی و نسخه پیچی های وی برای مزوران با عمامه ، یا با تاج ، و یا هردو ،  بر روی سنگ گور ِ نویسنده ای که روانپزشک نیز بود . برای کاوشگری آگاه به روانپریشی ِ دشمنان ِ قلم و قدم اش .

هر چه هست ، از پیشاب ِ حماقت  تا پساب سلطنت ، اینگونه سلیطه گری ها ، سلطه ی مجدد ِ سلطنت را ممکن نخواهد ساخت ، اگرچه سیاست های مخرب ِ خلافت خامنه ای ، میدان را برای شاشو های شاهی و شیخی ، همواره باز گذاشته است .

اگر چه ساواک کمابیش نیم مرده – نیم زنده ای از ساعدی را از اوین رها کرد ، ولی هرگز نتوانست آب از آسیاب ِ اندیشه های وی برگیرد . ساعدی پس از زندان ِ شاه نیز به آسیب شناسی ِ معضلات ِ جامعه‌ ی طبقاتی پرداخت . وی هنوز هم در وجدان ِ جامعه حضور دارد .

زنده یاد شاملو حق داشت که درباره ی ساعدی بنویسد  :

“….. صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.

ماه برنیامد….. “

ولی ماه ِ ساعدی ، نه مشد حسن و ” گاو ” اش را به فراموشی می سپارد ، و نه نور اش را از ” چوب به دستان ورزیل ” دریغ می کند .

ساعدی ، وجدان جامعه ماست .