اگر تا حالا فیلم سقوط آن دو کارگر را ندیده‌اید، توصیه میکنیم نبینید، حتما نبینید.

میگویند یکی از فداییان روستای قره‌درویش مشکین بسیار شجاع و نترس بوده، برای همین فرمانده ارتش اشغالگر شاهنشاهی، بعد از شکست فرقه دموکرات تصمیم میگیرد ابتدا او را بترساند و بعد بکشد. فدایی به چوبه دار بسته میشود و جوخه آتش در برابرش به صف می‌شود. برای ثانیه‌هایی نفس در سینه حبس شده، فریاد «آتش»، تپیدن ماشه تفنگها و صدای تق تق تق.

ولی فشنگی شلیک نمیشود، زیرا تفنگها خالی بوده است. جوخه آتش دوباره حالت شلیک به خود میگیرد و فریاد آتش، تق تق تق و فشنگی شلیک نمیشود. فرمانده تصمیم گرفته بود فدایی نه بوسیله فشنگ، بلکه با ترس مرگ و لحظاتی که چشمانش را بسته و منتظر شلیک میشد، کشته شود. این کار آن قدر تکرار میشود تا قهرمان ما، بدون شلیک فشنگی می‌میرد.

کمتر کسی میتواند حالات درونی انسان را مانند داستایفسکی توصیف کند و او که خودش نیز در جوانی به اعدام محکوم شده و مدتی در سلول انفرادی منتظر اجرای حکم بوده است، با اتکا به همین تجربه و نبوغ سرشارش، لحظات انتظار مرگ را به طرزی عجیب، عمیق و دردناک توصیف کرده است. ولی باز میتوان حدس زد که توصیف داستایفسکی نیز از لحظات منتهی به مرگ و ترس آن ناقص است.

سقوط آن دو کارگر دردناک بود، ولی فشار خورده کننده دقایق منتهی به مرگ ویران کننده بود. دقایقی که آن دو میان زمین و آسمان می‌غلتیدند و با هر اصابت دستگاه بالابر به دیواره بتونی می‌لرزیدند و هر بار که قواره زشت بالابر چرخی می‌خورد و چشمان آن دو در چشمان هم گره میخورد، چه میکردند؟ چه می‌گفتند؟ آیا به همدیگر دلداری می‌دادند؟ یا هر کدام آخرین سخنانش را به دیگری میگفت تا در صورت زنده ماندن پیام او را به مادرش…

آنها مُردند ولی زندگی را نیز برای آشنایانشان کشتند. اگر این اتفاق در جامعه‌ای رخ میداد که مردمش زنده بود، میتوانست آتشی در انبار باروت باشد، ولی مثل اینکه ما هم مُرده‌ایم. نمی‌گویم که همین امروز بشوریم و بشورانیم، بلکه باید سالهای سال کار میکردیم، آگاهی‌بخشی میکردیم، حقوقمان را مطالبه میکردیم و نمیگذاشتیم کار به روزهایی بکشد که یکی یکی سقوط کنیم.