حمید جباری را من از سال ۱۳۹۳-۱۳۹۴ می‌شناسم، اما آشنایی ما مقدمه جالبی داشت؛
یک صفحه فولکلور در فیسبوک داشتم با چندین هزار عضو که بارانی از ادبیات شفاهی و آداب و رسوم و … از همه جا بر سرم می‌بارید و من دنبال کسی بودم که آن‌ها را جمع‌آوری و دسته‌بندی کند طبعا لازم بود کسی باشد که هم سواد کامپیوتر داشته باشد و هم علاقه‌مند به این کار، در همان فیسبوک و چندین گروه تلگرامی آگهی دادم، که دنبال چنین فردی هستم، در میان چندین نفری که تماس گرفتند یکی هم حمید بود، او با من تماس گرفت و گفت حاضر است کمک کند و قرار گذاشتیم ملاقات اولیه‌ای با هم داشته باشیم.
آمد به محل کار من که یک کارگاه ساختمانی بزرگ بود.
گفت: مهندس متالورژی است و فعلا بیکار، حاضر است این کار را انجام بدهد.
دیدم حیف است جوان مملکت تحصیل کرده اما بیکار مانده، و آنقدر شعور دارد که در این محیط آلوده خود را با یک فعالیت فرهنگی سالم مشغول کند، بعد از کلی صحبت گفتم:
– پسرم اجازه بده من اول برایت کار پیدا کنم، بعد اگر باز هم وقت داشتی بیا و کمکم کن. با مدیرعامل یکی از شرکت‌های همکار صحبت کردم که کارشان بازرسی جوش بود، او هم قبول کرد اما گفت باید شش ماهی دوره آموزشی ببیند، بعد کارش رسما شروع می‌شود.
خبر دادم آمد، با یک نایلکس پر از «قاخ» (برگه خشک شده میوه) می‌گفت مادرم خشک کرده و کلی از اونگوت و مغان برایم تعریف کرد.
شروع به دوره آموزشی کرد و آنرا هم با موفقیت گذراند و در کار به اصطلاح اوستا شد و سپس در همان کارگاه شروع به کار کرد، مسئولین شرکت کاملا از کار و انضباط سازمانی و اخلاق کاریش راضی بودند، دو سه سالی در کارگاه و کارخانه ساخت اسکلت فلزی مشغول بود. بعدها هم که کار آن شرکت در کارگاه ما به اتمام رسید ، او را از طریق همان شرکت به پروژه‌ی دیگری فرستادند.
او اهل گرمی و خانواده‌اش ساکن پارس‌آباد مغان بود، در تهران تنها می‌ماند، همیشه لبخندی بر لب داشت، اوقات فراغتش را تار میزد ، فولکلور جمع‌آوری می‌کرد، شکایت نمی‌کرد، بسیار خوش‌قلب و مهربان بود و با همه می‌ساخت.
اخیرا به دنبال اوضاع نابه‌سامان اقتصادی کشور و تعطیلی پروژه‌ها یکی دو سالی بیکار شده بود.
بعد از جدا شدنش از کارگاه هم مرتب با من به مناسبت‌های عید و … تماس می‌گرفت و هیچگاه تعهد خود را به فرهنگ بدون متولی سرزمین مادریش را فراموش نمی‌کرد. او فرد متحملی بود و هیچگاه گله نمی‌کرد، شکایت نمی‌کرد.
اگر غصه‌ای در دل داشت به تارش پناه می‌برد.
مدتی بود از وی خبر نداشتم تا اینکه در اخبار خواندم، او را به جرم اعتراض به دست‌اندازی ارمنستان به خاک آذربایجان دستگیر و روانه زندانش کرده‌اند!
هروقت به حمید فکر می‌کنم صدای تارش از اتاق بغل‌دست بگوشم می‌رسد و می‌دانم که در پشت میله‌های زندان نیز همان لبخند آشنا بر لبانش نقش بسته است.
زندان‌ها را برای همین جوانان ساخته‌اند.